مبارزه با عصبانیت با آرام کردن ذهن از طریق بخشایش
بارها و بارها در همین وبلاگ نوشتهام که آدم عصبی، ذهن و افکار عصبی دارد و تا وقتی ذهن و افکار عصبی، به آرامش نرسند و سر و سامان داده نشوند، آدم عصبانی در رفتار و اخلاقش متعادل و آرام نمیشود. یک بخشی از ناآرام بودن ذهنم به خاطر خاطرات بدی است که از بعضی از اطرافیانم دارم، رنجشهایی که در شرایط حساسی از افرادی به وجود آمدهاند و از ذهنم پاک نمیشوند، انتظاراتی که برآورده نشدند، رفتارها و حرفهایی که مرا رنجاندهاند و من هرگز به علت ترسو بودنم یا ناتوان بودنم یا چیزهایی از این دست در صدد مقابله به مثل برنیامدم. رفتار تحقیرآمیز یا حرفهای ناراحتکننده از کسانی که جزو اقوام نزدیک هستند و امکان قطع رابطه میسر نیست. خاطراتی که از این رفتارها در ذهن من است را میتوانم تشبیه کنم به کیفی که پر از مواد فاسد و کثیف است و کسی آنها را همه جا با خودش میبرد و علاوه بر اینکه خودش را خسته میکند از بوی ناخوش آن خودش و دیگرانی را که هیچ گناهی نکردهاند آزار میدهد. بله این بهترین تعبیر برای این خاطرات است.
امروز ظهر موقع شستن ظرفها به خودم گفتم کاش میشد مثل این ظرفها که به راحتی با آب گرم و مایع ظرفشویی تمیز میشوند و برق میزنند، ذهن نازنینم را از شر پلیدی افکار و خاطرات بد نجات میدادم و پاک میکردم. اما همان موقع چند تا خاطره بد توی ذهنم ردیف شدند و کلا یادم رفت به چه چیزی داشتم فکر میکردم. بعد تصمیم گرفتم آنها را بنویسم و با نوشتن، آنها را ازذهنم بریزم دور. حتی وقتی این صفحه را باز کردم گفتم باید از آنها بنویسم از کسانی که خاطره کارهایشان ذهنم را به یک آشغالدانی متعفن تبدیل کرده بنویسم تا دلم خنک شود اما حالا که به اینجا رسیدهام دلم خواست حتی یک بار دیگر به آنها فکر نکنم. به نظرم آمد شاید رفتارهای خواسته یا ناخواسته من عکسالعمل آنها را در پی داشته، یا نه اصلا من فرشته هستم و آنها خیلی آدمهای بدجنسی بودهاند و بیدلیل من را رنجاندهاند حالا که چی؟ خودم هم با خاطره کاری که شاید حتی یادشان هم نباشد خودم را خیلی بیشتر از آنها رنجاندهام. اگر آنها یک بار دو بار ده بار حرف و رفتار بدی داشتهاند من هر روز و هر شب دارم به آن فکر میکنم و توی سرم دادگاه تشکیل میدهم و حریفشان نمیشوم و فقط ذهنم به هم میریزد و سر دختر و شوهرم هوار میشود. به این نتیجه رسیدم که من خیلی بیشتر خودم را رنجاندهام تا آنها! من باید ذهنم را مثل یک کودک ظریف و معصوم از شر همه فکرهای آلوده حفظ میکردم که نکردم، بیچاره ذهن من و بیچاره جسم من که چقدر بیپناه بودهاند و سرگردان.
همین الآن و همین لحظه میخواهم به خودم کمک کنم به ذهنم و به جسمم و به همه کسانی که خیلی دوستشان دارم. می خواهم همه کسانی که مرا رنجاندهاند ببخشم. خدایا خودت شاهد باش من حتی از نوشتن خاطرات گذشتم هر چند که یک حس مالیخولیایی به من میگفت بنویس، خدایا شاهد باش که حتی از آوردن اسمشان گذشتم هر چند که خیلی از آنها رنجیدهام و باز همان حس میگفت بنویس، شاهد باش که اجازه ندادم حتی برای آخرین بار این کینهها و خاطرات بد به ذهنم هجوم بیاورند، اجازه ندادم زنده بشوند، پس از خودت میخواهم کمکم کنی. از تو که بر هر چیزی توانایی و بر هرچیز اراده کنی همان لحظه انجام میشود، از تو میخواهم قلبم را و ذهنم را پر از دوستی و صفا کنی و من را که ناتوانم از بزرگواری، از گذشت و از جواب دادن کار بد با نیکی ، به حال پریشانی رها نکنی.
خدایا من تا همین چند لحظه قبل نمیتوانستم آدمها و کارهایشان را ببخشم اما الان احساس سبکی میکنم. احساس میکنم در برابر عظمت تو میتوانم همه را ببخشم. اینجا تو را شاهد میگیرم که دیگر از آنها گلهای ندارم، تو را شاهد میگیرم که من با اینکه نه بزرگوارم ، نه بخشنده، نه ستار العیوب نه عالم و نه هیچ چیز دیگری واقعا هیچ چیز ... اما میتوانم به تو رو کنم و بگویم دیگر گله و رنجشی از کسی ندارم. خدایا از آنها میگذرم و از تو برای آنها طلب خیر میکنم. دوست دارم تا صبح بیدار بنشینم و بنویسم و این جمله را تکرار کنم این جمله معجزه آمیز از آدم ناتوانی مثل من که سالها سعی کرد و نشد، دوست دارم تکرار کنم که من خالی از کینه و رنجشم دوست دارم تکرار کنم ذهن من الآن مثل یک کودک پاک و دستنخورده است. دوست دارم تکرار کنم من از هیچ کس ناراحت نیستم، تکرار کنم آرامم آرام آرام و این برای من مثل معجزه است! شکـــــــــــــــــــــــــــــــر